فردای من در پس کوه هایی قرار دارد که فقط بز های کوهی قادر به فتح آن هستند من چگونه به آن سوی بروم؟ مسیر آغشته به ترس و اضطراب و جهل و کج اندیشی است اصلا خارج از همه ی سختی ها آیا واقعا روشنایی در آن سوی این سرزمین تاریک در پشت آن کوه های بلند قرار دارد؟ در هر صورت یا باید بمیرم یا آن طرف را تماشا کنم.
مرگ بر انسانی پوچ رواست؟ مگر همه صادق هدایت می شوند؟ مگر همه ی پوچ ها پوچ است؟ مگر پوچی تاریکی است؟ پوچی راهی برای خارج شدن از این گردون بسی نا جوانمرد است.
و پیشاهنگ این تفکر همان حقیقتی است که عشق را ساخت و بر پیکره آن پیرمرد کوه کن جان دوباره بخشید.
حتی اگر خدای من نیز افسانه ای باشد که بر پوستینی نوشته شده است باز هم نبودنش را می پرستم. خدای من نه اهوراست نه الله نه شمس و قمر و شیطان نه هر چیز دیگری که اسم بر آن نهادند نهادینه شد. خداوند من همان است که پوچی آنرا باطل نمی کند و خرافه بر آن خدشه ای وارد نمی سازد.
خدای من هم مسیر پوچی است نام او مانند سلام درویشانی است که فلک را تکان می داد و نقمه گندمگون آفتاب بهاری در دشت های لرستان.
شهرزاد هزار داستان گفت هزار شب نخوابید تا مرا پوچ و تلخ مزاج کند. آنگاه کام من شکر شکر شد و در کوی کولی مسلک خویش آشیان ساختم
کولی تا ابد